هرگاه دلتنگی ترانه هایم خواب را از چشمانت دزدید ، به اسمان بنگر که میعادگاه قلب های ماست من نیز سراغ چشمانت را از اسمان می گیرم...

چقدر دیر فهمیدیم که زندگی همان روزهایی بود که ما زود گذشتنش را آرزو می کردیم

بی تو دنیا بر سرم آوار شد بین ما هر پنجره دیوار شد درد ما در بودن ما ریشه داشت رفتن و مردن علاج کار شد آنکه اول نوش دارو می نمود عاقبت بر لب ما زهر نیش مار شد عاقبت با حیله ی سوداگران عشق هم کالای هر بازار شد آب یکجا مانده ام دریا کجاست مردم از بس زندگی تکرار شد

 اگر میدانستم که در پس هر خنده ای گریه ای وجود دارد ، هرگز نمی خندیدم . و اگر میدانستم که درپس هر سلامی ، خداحافظی هست هرگز سلام نمی کردم . و اگر میدانستم در پس هر آشنای جدایی وجود دارد ، هرگز آشنایت نمی شدم . و حالا که خندیدمت ، سلامت کردم ، و آشنایت شدم دوستت دارم و هرگز فراموشت نخواهم کرد

قلبت را خالی نگه دار اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی سعی کن که فقط یک نفر باشد به او بگو که تو را بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم ... زیرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز دارم

آنگاه که با دستانت واژه ی عشق را بر قلبم نوشتی سواد نداشتم اما به دستانت اعتماد داشتم .حال سواد دارم اما دیگر به چشمان خود اعتماد ندارم

گریه کردم تا بدونی زندگی بی غم نمیشه اگه دستم بگیری از غرورت کم نمیشه ساکت و صبور و عاشق وقتی حوصله نداری پیش حرفای دل من حرف عشق و کم میاری لحظه هام تلخ و حقیرن وقتی قهری با دل من کاش چشات یه جاده میز د از دل تو تا دل من

 آنکس که می گفت دوستم دارد عاشقی نبود که به شوق من آمده باشد رهگذری بود که روی برگهای خشک پاییزی راه می رفت ، صدای خش خش برگها همان آوازی بود که من گمان می کردم میگوید : دوستت دارم

نابینا به ماه گفت : دوستت دارم . ــ ماه گفت : چه طوری ؟ تو که نمی بینی . ــ نابینا گفت : چون نمی بینمت دوستت دارم . ــ ماه گفت : چرا ؟ ــ نابینا گفت : اگر می دیدمت عاشق زیباییت می شدم ولی حالا که نمی بینمت عاشق خودت هستم

بازی روزگار را نمی فهمم! من تو را دوست می دارم. تو دیگری را..... دیگری مرا..... و همه ما تنهاییم

عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی. عمیق ترین درد زندگی مردن نیست بلکه گذاشتن سدی در برابر رودیست که از چشمانت جاری است


نمی دانم دراین عالم چه لطفی دیده ازما غم که برهرکس رسدگیرد سراغ خانه مارا

 


بد رسمی است. رسم زمانه ای که کسی سکوت سرشاراز فریادت را نمی شکند. دستی به اسم دوستی دستانت را نمی فشارد. در مرداب دست و پا می زنی وکسی دست نجات سویت دراز نمی کند. باید پناه برد به کنج تنهایی ها تنــهایی را دوست دارم

 


اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست او جانشین تمام نداشتن هاست نفرینها و آفرینها بی ثمر است اگر تمامی خلق گرگ های هار شوند و از آسمان هول و کینه بر سرم بارد خداوند بزرگ ... تو مهربان جاودان آسیب ناپذیر من هستی ای پناهگاه ابدی تو می توانی جانشین همه بی پناهی ها شوی

 


شاگردی از استادش پرسید:" عشق چست؟ " استاد در جواب گفت: " به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور. اما در هنگام عبور از گندم زار، به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچینی! " شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسید: "چه آوردی؟ " و شاگرد با حسرت جواب داد: " هیچ! هر چه جلو میرفتم، خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پرپشت ترین، تا انتهای گندم زار رفتم ." استاد گفت: " عشق یعنی همین چشمانت را وقف نگاهی کن که قدر نگاهت را بداند.

 


مرداب برای به دست آوردن نیلوفر سالها میخوابه تا آرامش نیلوفر به هم نخوره، پس اگه کسی رو دوست داری، برای داشتنش سالها صبر کن »--

 


بگذار تا شیطنت عشق چشمان تو را به عریانی خویش بگشاید، هر چند آن جا جز درد و پریشانی نباشد، اما کوری را به خاطر آرامشش تحمل مکن

                                                                             دکتر شریعتی

 


از دوستان آنقدر بد دیده ایم از دوست می ترسم به هیچکس دل نمی بندم از این دوست می ترسم. نمی ترسم از عقرب نه از شیطونو جادوگر من از نامردی دوستان به ظاهر مرد می ترسم.

 


عشق یعنی اینکه کنار کسی باشی و بازم دلت براش تنگ بشه!

زندگی سه چیر بیش نیست 1ولی: به اجبار به دنیا اومدن دومی: با غم زیستن سومی : با آرزو مردن

زندگی رنگ پریشانی گرفت هرکه امد عشق را بازی گرفت رنگ ارزشها همه بی رنگ شد معصیت با عافیت همسنگ شد ای دریغا رادمردی ها چه شد قصه مردان عشق افسانه شد رسم لیلی مرد و مجنون زار شد عاشقی خر مهره بازار شد می شود بار دگر همدل شویم در وفا چون پاک بازان گل شویم

زندگی عشق است ُُعشق افسانه نیست آنکه عشق آفرید دیوانه نیست عشق آن نیست که در کنارش باشی عشق آن است که به یادش باشی

زندگی رسم خوشایندیست........زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ........زندگی پرشی دارد اندازه عشق.........زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود........زندگی حس قریبی است که یک مرغ مهاجر دارد........زندگی سوت قطاریست که در خواب پلی می پیچد........زندگی گل به توان ابدیت........زندگی ضرب زمین در ضربان دل هاست


بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است : « کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم . بزرگتر که شدم متوجه شدم دنیا خیلی بزرگ است من باید انگلستان را تغییر دهم . بعد ها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم . در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اینک که در آستانه مرگ هستم می فهمم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم ، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر دهم!!! »

 

چنان از زندگی دلسرد و دلگیرم................................که روزی مرگ خود را جشن می گیرم


من غروب عشق خود را در نگاهت دیده ام.... من بنای ارزو ها را زهم پاشیده ام.... آنچه باید من بفهمم این زمان فهمیده ام.... در دل خود من به عشق پوچ تو خندیده ام....

 

 گم ترین گمشده ام تو مرا پیدا کن ....زندگی چیست بگو ؟؟؟ عشق را معنا کن

بچه ها می خواهم در مورد دوستم کمک کنید به نظرتون اگه ۱ دختر عاشق ۱ پسر بشه چی کار باید بکنه؟

لطفا نظر بدید کمکش کنیم داره داغون میشه

هر کی نظر نده....

تفاوتهای خون و اشک 1.خون قرمزه رنگه عشقه ، اشک بیرنگه درد عشقه . 2.خون وقتی میاد بیرون میسوزه اما اشک اول میسوزه بعد بیرون میاد. 3.خون مال زخم جسمه ولی اشک مال زخم روحه. 4.جای زخم خون خوب میشه ولی مال اشک خوب نمیشه. 5.خون همیشه مال درد و غمه ولی اشک بعضی وقتا مال خوشحالیه