چند تا دوسم داری ؟ همیشه وقتی یکی ازم می پرسید چند تا دوسم داری یه عدد بزرگ میگفتم... ولی وقتی تو ازم پرسیدی چند تا دوسم داری گفتم : یکی !!! میدونی چرا ؟چون قوی ترین و بزرگترین عددیه که میشناسم ... دقت کردی که قشنگترین و عزیز ترین چیزای دنیا همیشه یکین ؟ ماه یکیه ... خورشید یکیه ... زمین یکیه ... خدا یکیه ... مادر یکیه ... پدر یکیه ... تو هم یکی هستی ... وسعت عشق من به تو هم یکیه ... پس اینو بدون از الان و تا همیشه : یکی دوست دارم
که می روی و بفهمم باید بروی کاش می دانستم چه باید کرد کاش کسی چیزی به من می گفت کسی که در چنین لحظه ای کاری کرده بود تنها برایت نوشتم: اگر می روی خورشید را هم با خودت ببر بی تو خورشید بر بام آسمان بارانیم به چه کار می آید؟ همه آرامشی که می روی همه از تو نیازم می بینم می روی می دانم می مانم تو چه می بینی؟ تو چه می دانی؟
خداحافظ ! این همان واژه ای است که اوقات خیالم را ابری می کند و وسعت درونم را به تنگنایی محقر مبدل می سازد آن گاه فرصت دیدنت را می سپارم به ندیدن های مان و طلوعت را در مغرب خیالم نظاره گر می شوم ! تو از دیدگان من مستور می شوی و در آغوش خیالاتم هم اسیر ! چنین اسارتی را دوست داری یا نه ! دوست داری که هرشب سیاهی سایه ی اشکم وصی آسمان کوچه تان شود یا دستان کنجکاو افکارم نوازشت کنند و تو را قدر ترین پهلوان داستان خود پندراند ؟ تو تو ای دور
حالا از تمامی قصه تنها قاب عکسی مانده ست که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد! حالا باران که می آید خاک این دختر خالی هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد! حالا مدام از پی نشانی تو فنجان های قهوه را دوره می کنم مدام این چشم بی قرار را با بغض و بهانه باران آشنا می کنم! مدام این دل درمانده را با برودت عشق آشتی میدهم باید این ساده بداند بانوی برفی بیداری ها دیگر به خانه خواب و خاطره باز نخواهد گشت!.........
سر کلاس ادبیات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن : رفتم ... رفتی ...رفت...ساکت می شوم، می خندم، ولی خنده ام تلخ می شود. استاد داد می زند : خوب بعد؟ ادامه بده . و من می گویم : رفت ...رفت...رفت. رفت و دلم شکست...غم رو دلم نشست...رفت شادیم بمرد...شور از دلم ببرد . رفت...رفت...رفت و من می خندم و می گویم خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است...کارم از گریه گذشته است به آن می خندم
زندگی هنر نقاشی کردن است بدون استفاده از پاک کن سعی کن همیشه طوری زندگی کنی که وقتی به گذشته برمیگردی نیازی به پاک کن نداشته باشی
شمع دانی به دم مرگ به پروانه چه گفت؟ گفت ای عاشق بیچاره فراموش شوی... سوخت پروانه ولی خوب جوابش را داد گفت طولی نکشد تو نیز خاموش شوی
دوستت دارم ........................... پشت پلکام عکس عشق تو رو من نقاشی کردم تا بهت بگم چقدر دوستت دارم عکس عشقت از سحر تا وقت خواب همراه منه تا بهت بگم چقدر دوستت دارم عکس عشقت وقت خوابم همش همراه منه تا بهت بگم چقدر دوستت دارم خنده هایی که در چهره منه خنده عشق تو مهربون تا بهت بگم چقدر دوستت دارم توی وقت تنهایی وقتی که یاد تو می افتم همه چی یادم میره تا بهت بگم چقدر دوستت دارم همه عمرم و زندگیمو تقدیمت میکنم تا بهت بگم چقدر دوستت دارم