عشق با غرور زیباست ولی اگر عشق را به قیمت فرو ریختن دیوار غرور گدایی کنی... آن وقت است که دیگر عشق نیست صدقه است

 

 

 با زبان دل به نومیدی صدایت میکنم رو به من اور که با عشق اشنایت میکنم نا امیدم گر کنی میمیرم اما باز هم در همان حالت که میمیرم دعایت میکنم

 

 می دانم روزی با تن خسته و خیس ، سوار بر قطرات درشت باران بر ناوادنهای چشمم فرود می آیی در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود و در آن لحظه چشمانم را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم

زمان ان رسیده پرواز کنم به سوی تاریکی به سوی تنهایی سایه ها دنبالم می کنند به کدامین سو پرواز کنم خسته از روزهای تکراری دیگر هیچ کلاغی در این تاریکی در پی سایه ی خود نمی گرد کاش کلاغی بودم که هیچ کس نگاهی به او نمی کرد حرف ها از پشت ضربه ها می زنند کاش سکوت جای حرف ها بر سر زبان ها بود خیلی خسته ام افسرده

 

 فرشتگان روزی از خدا پرسیدند : بار خدایا تو که بشر را اینقدر دوست داری غم را دیگر چرا آفریدی؟ خداوند گفت : غم را بخاطر خودم آفریدم چون این مخلوق من که خوب می شناسمش تا غمگین نباشد به یاد خالق نمی افتد

 

 

حقیقت انسان به آنچه اظهار می کند نیست ،بلکه حقیقت او نهفته درآن چیزی است که از اظهار آن عاجز است اگر خواستی او را بشناسی نه به گفته هایش بلکه به نا گفته هایش گوش بسپار

 

 بدترین درداین نیست که عشقت بمیره بدترین درداین نیست که به اونی که دوسش داری نرسی بدترین درداین نیست که عشقت بهت ناروبزنه بدترین درداینم نیست که عاشق یکی باشی واونم ندونه بدترین درداینه که یکی بمیره اونوقت بدونی دوستت داشته

 از خدا پرسیدم خدایا چه چیزی تو را ناراحت میکند خداوند فرمودند : هر وقت بنده ای با من سخن میگوید چنان به حرفهای او گوش میدهم که گویی به جز او بنده دیگری ندارم ولی او چنان سخن می گوید که انگار من خدای همه هستم الا او