زندگی رنگ پریشانی گرفت هرکه امد عشق را بازی گرفت رنگ ارزشها همه بی رنگ شد معصیت با عافیت همسنگ شد ای دریغا رادمردی ها چه شد قصه مردان عشق افسانه شد رسم لیلی مرد و مجنون زار شد عاشقی خر مهره بازار شد می شود بار دگر همدل شویم در وفا چون پاک بازان گل شویم
نظرات 3 + ارسال نظر
پیمان شنبه 4 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:37 ب.ظ http://peyman59.blogsky.com

هرکه امد عشق را بازی گرفت

بیا ستاره. بیا بخون. اره منم. بیا. من یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:37 ق.ظ http://setareh.persianblog.com

بیا بخون . میخوام همه بفهمن چه جوری این خدایی که اینقدر بهش اعتقاد دارن دله دو تا بیگناه و شکسته . بی هیچ جرمی. یا گناهی.
به جرم اینکه عاشق بودن و هم آیین و هم دین نبودن. به گناه پاک بودن.
بیا بیا قصه ام بشنو و از یاد ببر.

سلام عزیزم
نمیدونم چی باید بگم منم شاید به اندازه ی تو از خدا شاکیم
باورت میشه قسمتهایی از نوشته ی تو را منم واسه خدا نوشتم
خیلی واسم جالب بود که ۲نفر هم اسم قسمتهایی از رنج ها و سختیهایی که کشیدن شبیه به هم
عزیزکم ناراحت نباش و مقاوم باش شاید اینم امتحانی واسه صبرت
خیلی دوست دارم باهات رابطه ای خارج از اینترنت داشته باشم
این ID منهsetareh_200565 خوشحال میشم باهات بیشتر رابءه ىاشته باشم

دین و عشق بازم قربانی دادن. یکشنبه 5 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 01:44 ق.ظ http://www.setareh.persianblog.com

عشق رفته باد هرگز نرفته از یاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد