هیچ کس ویرانیم را حس نکرد وسعت تنهاییم را حس نکرد درمیان خندهای تلخ من گریه ی پنهانیم راحس نکرد درهجوم لحظه های بی کسی درد بی کس ماندنم را حس نکرد آن که با آغاز من مانوس بود لحظه پایانیم را حس نکرد ...

یک شب میون بارون غرورم شکستم کاشکی بهت میگفتم چقدر تو رو میخواستم میخوام بازم بخوانم تو بارون  از نگاهت با اینکه خیلی خستم بگذرم از گناهت آخه تو عزیز قصه هامی آخه تو شعر روی لبامی آخه جون تو بسته به جونم اگه بری دیگه نمیتونم آخه  اسم تورو که میارم میشی همه ی دارو ندارم از چی میترسی تو مهربونم من که رو عشق تو موندگارم  


نه گناه کاریم نه بی تقصیریم منو تو بازیچه تقدیریم هر دو در بیراهه ی بی رحم عشق با دلو احساس خود درگیریم