سر کلاس ادبیات معلم گفت : فعل رفتن رو صرف کن : رفتم ... رفتی ...رفت...ساکت می شوم، می خندم، ولی خنده ام تلخ می شود. استاد داد می زند : خوب بعد؟ ادامه بده . و من می گویم : رفت ...رفت...رفت. رفت و دلم شکست...غم رو دلم نشست...رفت شادیم بمرد...شور از دلم ببرد . رفت...رفت...رفت و من می خندم و می گویم خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است...کارم از گریه گذشته است به آن می خندم

 

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] چهارشنبه 18 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 09:06 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
خیلی زیبا بود...
رفت ...رفت...رفت. رفت و دلم شکست...
شاید دل ماله شکستن است و بس..

هستی پنج‌شنبه 3 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 11:39 ق.ظ http://delshoodegan.blogsky.com

سلام
شاید گاهی وقتا بهتر بذاریم بره ..........
موفق باشی
یا حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد