خداحافظ ! این همان واژه ای است که اوقات خیالم را ابری می کند و وسعت درونم را به تنگنایی محقر مبدل می سازد آن گاه فرصت دیدنت را می سپارم به ندیدن های مان و طلوعت را در مغرب خیالم نظاره گر می شوم ! تو از دیدگان من مستور می شوی و در آغوش خیالاتم هم اسیر ! چنین اسارتی را دوست داری یا نه ! دوست داری که هرشب سیاهی سایه ی اشکم وصی آسمان کوچه تان شود یا دستان کنجکاو افکارم نوازشت کنند و تو را قدر ترین پهلوان داستان خود پندراند ؟ تو تو ای دور

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد