حالا از تمامی قصه تنها قاب عکسی مانده ست که شباهتی عجیب به دختری از تبار ترانه دارد! حالا باران که می آید خاک این دختر خالی هنوز بوی عشق و عود و عسل می دهد! حالا مدام از پی نشانی تو فنجان های قهوه را دوره می کنم مدام این چشم بی قرار را با بغض و بهانه باران آشنا می کنم! مدام این دل درمانده را با برودت عشق آشتی میدهم باید این ساده بداند بانوی برفی بیداری ها دیگر به خانه خواب و خاطره باز نخواهد گشت!.........